دیروز بود . اولین سالگردش .
برادرهاش اومده بودن . از راه دور . برادر بزرگترش رو مدتها بود ندیده بودم . دست خودم نبود . بی اختیار به همه نشونش می دادم و می گفتم . کپی خانم جون . نگاهش کنین . راه رفتنش . حرف زدنش . نشستنش . دعا کردنش . نگاه کردنش . الاهی فداش ............
اون یکی برادرش چشمش که به ماها افتاد چشماش پر از اشک شد و به مامان گفت دایی بیایین اونطرفا . بیایین بازم دور هم جمع بشیم ...........
اون یکی برادرش که بیشتر باهم جور بودیم . اومد کنارم . احوال پرسی ............
خاله سر مزارش نشسته بود . گریه امونش نمی داد . به مامان گفتم . مامان خاله رو یه کاری کنین حالا حالش بد میشه ها . مامان جوابم داد . چیکارش دارین . مامانش رفته ...........
چشمم افتاده بود به دایی های خودم . دایی کوچیکه از ۱۰-۱۲ روز قبل مشغول ردیف کردن کارها شده بود و امروز هم خانواده ی خودش رو دیرتر از همه تونست برسونه ...... اون یکی دایی هم کمکش بود و همه جا با هم ........ داشتم فکر می کردم خانومجون این دوتا پسر کوچیکاش رو برای چنین روزایی حداقل داشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!
اومدم بیرون چادر ایستادم . یه چیزایی رو کاملتر می دیدم . خودم رو مشغول تدارکات کردم ..........
وقتی بابا میکروفن رو گرفت و مشغول زیارت خوندن شد . راستش یه نمه اشک حلقه زده بود توی چشمام . یادم اومده بود به اون سالهای آخر باباجون . این صحنه ها خیلی شبیه همدیگه بود ...
برگزاری سالگرد خانومجون . یه جورایی خلاصه ای از زندگینامه ی آخرین سال زندگی باباجون شده بود ...
موقع خداحافظی از لابلای کلام آدمها و تعریفها و تشکرهاشون تازه می فهمیدم . فقط من نبودم که چشمام هزارجا کار می کرده و هوای شصتادجا رو داشتم . . حالا من هوای چیو داشتم ؟؟؟؟؟؟ حضرات محترم هوای چیو داشتن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟