یادت بخیر خانوم جون....

میدونی کلی دلم واسش تنگ شده .

                               

برای خانوم جون . برای دعاهای شب جمعه یی که میخوند .....یا دائم الفضل ....

برای حرفهای سروساده ای که میزد ... برای دل صافش . برای کلام دلنشینش ........برای خودش . خودش ...

توی تمام عمرم آدم سروساده ای مثل خانوم جون ندیدم . ندیدم ...........ندیدم .

چهل روز از رفتنش گذشت ........چهل روز .

         

 

چهل روز گذشت از اون روزی که چشمهای مهربونت رو و زبان خوش بیانت رو برای همیشه بستی .

خانوم جون یادت هست اون شب و روزهایی رو که با هم و کنار هم میگذروندیم ........

خانوم جون یادت هست . اون شب رو که نشستم کنارت و .........و اینقدر قربون صدقت رفتم تا راضی شدی از سالهای دور از ابتدای زندگی مشترکت برام بگی ....... از خاستگاری و نامزدی و ....از مراسم عقدت ......... و...... از مادرشوهرت و البته (باباجون) شوهر عزیز تر از جانت برام بگی . یادته باباجون از اتاق اومد بیرون تا دید من و تو داریم از گذشته ها میگیم و من هم دارم مینویسم . کلی عصبانی شد ........

آره یادته ؟

چقدر باحال شده بود . آخه باباجون عصبانی شده بود که تو داشتی دستش رو روو میکردی . آخه باباجون همیشه کللی از عشق و از جانگذشتگی هاش که در حق تو و بچه هاش کرده بود میگفت . همیشه خودش رو مرد فداکار زندگی معرفی میکرد . ولی تو داشتی برای گوشهای تیز من دستش رو روو میکردی ..........

من دهنم باز مونده بود که آخه مگه میشه ...... باباجون .....!!!!!!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
طلبه ی امروزی جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:09 ق.ظ

سلام
اومده بودم به دیدن اون وبلاگ تون دیدم یه وبلاگ دیگه هم دارین !
کنجکاو شدم ببینم چی می نویسین که دوتا وبلاگ راه انداختین!
خدارحمت کنه اون بانویی رو که این متنتون به یاد اون نوشته شده!
متوجه نشدم چه نسبتی داشته با شما!
اما به هرحال تسلیت میگم بهتون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد