تجربه ی ترسی عمیق و واقعی

 

شکر .

شکر خداوند بزرگ و مهربان را .

شکر . شکر شکر

 میدونی امشب میخوام اینجا توی وبلاگ سروسادهی خودم یه اعتراف بنویسم . اعرافی که هنوز به زبان هم نیاوردم .

حقیقت امر اینه که یه تجربه ی عجیب . بزرگ . یه آزمایش عجیب . بزرگ و راستش رو بخواهی ترسناک رو پشت سر گذاشتم .

تا همین دو سه روز قبل زندگی برای من تمام شده بود . به زبان نمیاوردم ها . ولی خودم پیش وجدان خودم مرگ رو پذیرفته بودم . بر من فرض شده بود . بر من واضح و رشن بود که مرگ من حتمیست .

علت رو نپرس .

ولی سخت گذش این یکی دو ماه  . الآن که مینویسم . فقط به این منظور مینویسم که این لحظه ها رو فراموش نکنم . تا قدر لحظه های شیرین زندگیم رو بیشتر بدونم .........

شاید ماجرا از دو سه روز قبل از ماه رمضون جدی شد  . از همون روزی که  توی بدنم به شدت احساس ضعف کردم و روزه ی خودم رو خوردم . ولی از همون روزها بود که یکسری اتفاقات برام یکی یکی پیش اومد تا رسید به شب نیمه ماه مبارک رمضان که میهمان مریم بودم و پسرش . و ادامه پیدا کرد تا اواخر ماه رمضان .....

بعد از افطار . پای تلوزیون بودم . فراموش نمیکنم . احساسی که بر من گذشت .... لحظه . آنی و یا   کمتر از آنی بود ... تجربه ای شبیه به رفتن .... آره اون لحظه نه .... اون شب نه .... چند شب بعدش ترس از مردن تمام وجودم رو گرفته بود .

راستش کم کم احوالاتم بی دلیل بد و بدتر شد و همین بی دلیل بودنش ترس من رو . اطمینان من رو . ایمان من رو به اینکه جدی جدی و بدونه هیچ شوخی و رد خوری وقتش رسیده ... دیگه کم کم که نه یکدفعه ای فکر رفتن افتاده بودم . ولی نمی تونستم به کسی بگم . با عقل جور در نمی یومد . فقط خانواده میدیدن ظرف یک هفته چطوری جسما اسقاط شدم . اونهام نمیدونستن باید چیکار کنن . به خدا اشک امانم نمیده . وقتی به یاد میارم . پدری که زمانی که مادر خودش به سختی بیمار میشه وقتی بشدت مضطرب هم باشه خم به ابرو هم نمیاره . چطور مضطرب بالای بستر ......... آره آره روزگاری رو تجربه کردم که وقتی روزی روزگاری دست به دعا میشم از عمق جان برای عزیزی که ام اس داره . برای عزیزی که سرطان داره . برای عزیزی که انواع و اقسام بیماری های سخت رو داره دعا کنم ..........

خدای خداوندا به حق لحظه لحظه های سختی که فاطمه ی زهرا (س) تجربه کرد . به حق قطره قطره ی اشک ام ابیها تمام بیماران را شفای خیر عنایت بفرما .