نماز فارسی

سال ۱۳۶۲ شمسی بودُ من و عده ای از جوانان پر شور آن روزگار پس از تبادل نظر و بحث و مشاجره به این نتیجه رسیده بودیم که چه دلیلی دارد که ما نماز را به عربی بخوانیم؟ چرا نماز را به زبان فارسی نخوانیم؟ و عاقبت تصمیم گرفتیم که نماز را به فارسی بخوانیم و همین کار را هم کردیم. والدین ما کم کم از این موضوع آگاهی یافتند و به فکر چاره افتادند. آنها پس از تبادل نظر با یکدیگر تصمیم گرفتند که اول خودشان با نصیحت ما را از این کار بازدارند

روزگار ...

رز 

 

 

وقتی همسری عاشق چند ماه بعد از پر کشیدن معشوقه ش از روی تنهایی به سرش می زنه از تنهایی دربیاد....!!!!!!!!!!

نمی دونم داره چی میشه

میدونی گریه امونم نمیداد و نمیده .

امشب که شب شام غریبان عاشوراییست ........ دایی . هم بچهاش ..........

یادم نمیره اون روز صبح رو که مامان صدام میکرد که دیرت نشه بچه دوباره دیکرد میخوری خودت نقش رو میزنی ها . و من لابلای رخت خواب بودم . که تلفن زنگ خورد . مامان کوشی رو برداشت . اولش قربون صدقه بود که نثار برادرش میکرد . و احوال پرسی از زندایی که دیگه ۷-۸ ماهی بود بیماریش روز به روز بدتر میشد ............

یکدفعه ...........

دیدم داره میزنه توی سینش . توی سرو صورتش و پای تلفن با دایی هم ناله شده . دایی بود از بیمارستان الزهرا . خبر مرگ همسرش رو داشت میداد . داشت از خواهر کوچیکش خواهش میکرد که بره توی خونش . اهل خونه رو برای آوردن جسد همسرش آماده کنن . آخه اونا منتظر بودن . منتظر اینکه بشنون کدوم بخش بستریش کردن .نمیدونم این کابوس کی قراره پاک بشه از ذهنم .

کابوس اون روز صبح .

هر چه مامان اسرار کرد نرفتم سرکار . گفتم باهات میام . گریه امونم نمیداد . تا پشت در خونه . در زدیم . صبح زود بود . همه خواب بودن . مامان یه نیگاهم کرد گفت نمیخواد تو با این قیافه اول بیایی توو .بزار اول خودم میرم . پشت در خونه ایستادم . منتظر...........

صدای فریادها رو که شنیدم منم رفتم  داخل خونه مادرش . خواهرش ...نمی دونستن چیکار کنن . دیگه زمان و زمین براشون بیعنا شده بود . خواهر کوچیکترش از طبقه بالا اومد پایین هنوز چشماش خواب آلود بود فقط با حیرت نگاه میکرد و میگفت چی شده ؟ چی شده ؟........... 

زندایی نیمه های شب بیدار میشه میگه حالم بده ببرینم بیمارستان . آمبولانس خبر میکنن میبرنش . دایی و بچه هاش و یکی از خواهرهاش هم میرن دنبالش . می برنش اورژانس . مردشور همشونو باهم ببرم که لوازمشون همیشه برای اورژانس ناقصه و کم . تا اومدن کپسول اکسیژن رو تهیه کنن وبرسونن و بهش بدن حالش بدتر میشه . یه پمپ اکسیژن میدن به دایی تا خودش اکسیژن رو پمپ کنه ........ وقتی نفس کامل قطع میشه . با اون هیکلهای خرسیشون برای تمرین و تجربه هم که شده میوفتن روی سینش تا با اکسیژن دهن به دهن دوباره برش گردونن . دایی صبر میکنه ............. و شاهد بوده . وقتی امیدش نا امید میشه . وقتی یادش میوفته که به همین سبک خرسی دنده های باباجون رو توی همین بیمارسان همینا شکستن و کاری برای برگردوندنش نتونستن بکنن . برگه رو امضا میکنه و آماده ی آوردن جسدش میشن .....

اون لحظه ها . اون لحظه هایی که من و مامان پیک مرگ شده بودیم . اون لحظه  های اولی که دو فرزند نازنینش قبل از آوردن جسد رسیدن خونه ولی نیومدن پایین پای تخت خالی مادرشون . اون لحظه هایی که همکیمون مات و مبهوت نمی دونستیم چه خاکی باید بر سرمون کنیم ........هیچ وقت از ذهن معلول و کم ظرفیت من خارج نمیشه .

زندایی اون روز برای مراسم سال خانوم جون نشسته بود یه گوشه . اون روزها هنوز همه ی فامیل از بیماریش خبر نداشتن . برای همین بعضی هاشون از دایی توقع خیلی کارها رو داشتن . دایی پریشون احوال بود ولی نه فقط برای سالگرد مادری که از جان بیشتر دوست داشتش . بلکه برای همسری که بیماری سختی داشت و میدونست همین چند دقیقه نشستن هم روی صندلی توی این وضعیت ممکنه اذیتش کنه . همسری که تمام هستیش بود ......

روحش شاد .  

یکسال گذشت ... خانومجون .

دیروز بود . اولین سالگردش .

برادرهاش اومده بودن . از راه دور . برادر بزرگترش رو مدتها بود ندیده بودم . دست خودم نبود . بی اختیار به همه نشونش می دادم و می گفتم . کپی خانم جون . نگاهش کنین . راه رفتنش . حرف زدنش . نشستنش . دعا کردنش . نگاه کردنش . الاهی فداش ............

اون یکی برادرش چشمش که به ماها افتاد چشماش پر از اشک شد و به مامان گفت دایی بیایین اونطرفا . بیایین بازم دور هم جمع بشیم ...........

اون یکی برادرش که بیشتر باهم جور بودیم . اومد کنارم . احوال پرسی ............

خاله سر مزارش نشسته بود . گریه امونش نمی داد . به مامان گفتم . مامان خاله رو یه کاری کنین حالا حالش بد میشه ها . مامان جوابم داد . چیکارش دارین . مامانش رفته ...........

چشمم افتاده بود به دایی های خودم . دایی کوچیکه از ۱۰-۱۲ روز قبل مشغول ردیف کردن کارها شده بود و امروز هم خانواده ی خودش رو دیرتر از همه تونست برسونه ...... اون یکی دایی هم کمکش بود و همه جا با هم ........ داشتم فکر می کردم خانومجون این دوتا پسر کوچیکاش رو برای چنین روزایی حداقل داشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!

اومدم بیرون چادر ایستادم . یه چیزایی رو کاملتر می دیدم . خودم رو مشغول تدارکات کردم ..........

وقتی بابا میکروفن رو گرفت و مشغول زیارت خوندن شد . راستش یه نمه اشک حلقه زده بود توی چشمام . یادم اومده بود به اون سالهای آخر باباجون . این صحنه ها خیلی شبیه همدیگه بود ...

برگزاری سالگرد خانومجون . یه جورایی خلاصه ای از زندگینامه ی آخرین سال زندگی باباجون شده بود ...

موقع خداحافظی از لابلای کلام آدمها و تعریفها و تشکرهاشون تازه می فهمیدم . فقط من نبودم که چشمام هزارجا کار می کرده و هوای شصتادجا رو داشتم .  . حالا من هوای چیو داشتم ؟؟؟؟؟؟ حضرات محترم هوای چیو داشتن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

دلم هوایی شده

   

آقا جان . یا امام رضا خیلی وقته دلم هوایی شده . خودت راهیم کن . من که .........

تجربه ی ترسی عمیق و واقعی

 

شکر .

شکر خداوند بزرگ و مهربان را .

شکر . شکر شکر

 میدونی امشب میخوام اینجا توی وبلاگ سروسادهی خودم یه اعتراف بنویسم . اعرافی که هنوز به زبان هم نیاوردم .

حقیقت امر اینه که یه تجربه ی عجیب . بزرگ . یه آزمایش عجیب . بزرگ و راستش رو بخواهی ترسناک رو پشت سر گذاشتم .

تا همین دو سه روز قبل زندگی برای من تمام شده بود . به زبان نمیاوردم ها . ولی خودم پیش وجدان خودم مرگ رو پذیرفته بودم . بر من فرض شده بود . بر من واضح و رشن بود که مرگ من حتمیست .

علت رو نپرس .

ولی سخت گذش این یکی دو ماه  . الآن که مینویسم . فقط به این منظور مینویسم که این لحظه ها رو فراموش نکنم . تا قدر لحظه های شیرین زندگیم رو بیشتر بدونم .........

شاید ماجرا از دو سه روز قبل از ماه رمضون جدی شد  . از همون روزی که  توی بدنم به شدت احساس ضعف کردم و روزه ی خودم رو خوردم . ولی از همون روزها بود که یکسری اتفاقات برام یکی یکی پیش اومد تا رسید به شب نیمه ماه مبارک رمضان که میهمان مریم بودم و پسرش . و ادامه پیدا کرد تا اواخر ماه رمضان .....

بعد از افطار . پای تلوزیون بودم . فراموش نمیکنم . احساسی که بر من گذشت .... لحظه . آنی و یا   کمتر از آنی بود ... تجربه ای شبیه به رفتن .... آره اون لحظه نه .... اون شب نه .... چند شب بعدش ترس از مردن تمام وجودم رو گرفته بود .

راستش کم کم احوالاتم بی دلیل بد و بدتر شد و همین بی دلیل بودنش ترس من رو . اطمینان من رو . ایمان من رو به اینکه جدی جدی و بدونه هیچ شوخی و رد خوری وقتش رسیده ... دیگه کم کم که نه یکدفعه ای فکر رفتن افتاده بودم . ولی نمی تونستم به کسی بگم . با عقل جور در نمی یومد . فقط خانواده میدیدن ظرف یک هفته چطوری جسما اسقاط شدم . اونهام نمیدونستن باید چیکار کنن . به خدا اشک امانم نمیده . وقتی به یاد میارم . پدری که زمانی که مادر خودش به سختی بیمار میشه وقتی بشدت مضطرب هم باشه خم به ابرو هم نمیاره . چطور مضطرب بالای بستر ......... آره آره روزگاری رو تجربه کردم که وقتی روزی روزگاری دست به دعا میشم از عمق جان برای عزیزی که ام اس داره . برای عزیزی که سرطان داره . برای عزیزی که انواع و اقسام بیماری های سخت رو داره دعا کنم ..........

خدای خداوندا به حق لحظه لحظه های سختی که فاطمه ی زهرا (س) تجربه کرد . به حق قطره قطره ی اشک ام ابیها تمام بیماران را شفای خیر عنایت بفرما .

 

 

چرا نمی فهمه؟-------- بازم شکر

خسته ام . نمی دونم چرا نمیفهمه ......

دو روز نخوابیدم . تازه از راه رسیدم . هنوز لباسهام رو در نیاوردم .......

سلام و احوال پرسی . از کار و بار و اداره یکار و .........

میگم ببخش میشه یه نیم ساعت دیگه تماس بگیری ؟....( میخوام حداقل لباسهام رو عوض کنم .)

کمتر از ۱۵ دقیقه میگذره که دوباره تماس میگیره .....

حالا حرف از ساختن ایمیل میزنه ......

میگم برو سایت یاهو . قسمت ایمیل ........ بزن سینگ آپ ....

میگه پسورد میخواد ..... ولی هر پسوردی میزنم . میگه اشتباه ...

خدایا کلافم . ولی خب چه میشه کرد . این بنده خدا هم از کجا بدونه؟......

حالا همه چی به کنار ......پرت بودنش از کا ماجرای اینترنت هم شده قوززززز بالاقوز.

وسط ماجرای ایمیل ساختن . مثل اینکه نفهمیده چطوری . می پرسه خب حالا اصلا اگه بخوام یه نامه ای رو برای کسی پست الکترونیکی کنم . از کجای یاهو باید برم ؟......... دیگه داد میزنم . تو لری ؟..........

                               بازم شکر

--++++++++++++++++++++++++++++++++++++

شماره رو که روی تلفن دیدیم . تعجب کردم . گفتم بسم الله !

دکتر بود . سلام و احوالپرسی ....

لابلای فرمایشاتشون . فرمودن . به فلان علت و فلان علت تصمیم گرفتم چند وقتی شرکت تعطیل باشه تا به امور خارج شرکت سروسامانی بدم بعد کار رو از سر میگیریم ...............

انگار دنیا رو بهم داده بودن . نمی خواستم زیادهم خودم رو خوشحال نشون بدم . فقط آرزوی موفقیت کردم و تشکر که اطلاع دادن .

اما دمش گرم ......این روزها خیلی کارام داشت قاطی پاتی میشد .

آرامش ...

ایستادم زیر جریان آب .......... سرد و خنک .

نیت کردم . بسم الله گفتم .....

غسل کردم . خنکای آب روحم را روشن میکرد .

احساس سبکی میکردم . وضویی ساختم و رو به قبله ..... رو به کعبه . ایستادم ......

الله اکبر ......

روحم ذره ذره آرامش را تجربه میکرد .......

ذره ذره وجودم مدتهاست آلوده ی طعم تلخ اضطراب شده . نگران است . منتظر ..... 

هر چه تلاش کردم . از هر دری وارد شدم تا به آرامش برسد . این دل نا آرام من . نشد ...... همه درمانها موقت بود .........موقت .

دلم به کوچکترین ضربه ای میلرزد . چشمان خیسم را همیشه در تلاشم تا از نظر دیگران پنهان کنم . آخه دلیل به لرزه افتادنش را چه چیزی بیان کنم ؟

 این روزها اونقدر مشتاق زیارت شدم . که ناخدآگاه چشمم که به تصویر ضریح مطهر آقام امام رضا میوفته......

آخه میدونی . در زیارت آقا امام رضا(ع) . لذتی هست که قلم از بیانش ناتوان ......

پا که در راه میزاری... دلت کم کم ضربات تپش خودش رو هم تنظیم میکنه .

به آستانه ی شهر که رسیدی . دوباره تنظیماتش بهم میخوره . شور اشتیاق .دوباره تو رو بهم میریزه .

چشمت که به کنبد زرد طلا آشنا شد . آرامش برای لحظه ای میهمانت میشه .

با هر قدم که به سمتش بر میداری دلت بیشتر سکون میپذیره . 

 به صحن که رسیدی . دست که بر سینه نهادی و اولین سلام را دادی . عمق آرامش رو لمس میکنی...........

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

کفشها رو به کفشداری میدی . و در کمال ادب وارد میشی . لذت عشق وصف ناپذیرست . روحت انگار جام می رو نوشیده . و تو با هر قدمی که به سمت ضریح بر میداری . با ذره ذره وجودت حس میکنی ............

لذت حضور رو .

وسط روز . برق آفتاب...

دلتنگم . دلتنگ .

سازمان بودم . به دعوت و البته اصرار دوستان نازنین وسط روز بلند شدم رفتم .توی برق آفتاب .کاری نداشتم اونجا . ولی به سمانه قول داده بودم .

بچه ها دوربین گرفته بودن دستشون .......

                

مینو میکروفن رو وصل کرد گفت بیا بگیر شما دوتا یه مصاحبه ی صوری بکنین تا من یه تست کنم دوربین رو ......

نمیدونم چرا مدتیه اصلا لهجه و زبونم چرخیده .

سمانه میکروفن رو گرفت . و به عنوان گزارشگر آماده شد برای پرسیدن .

مینو : آماده ای ... ۱....۲....۳

سمانه : با توجه به افزایش پذیرش دانشجو . در سالهای اخیر .نظر شما در مورد دانشجویان فارغ التحصیل و اشتغال جوانان چیه؟

ساده : افتضاح . همه بیکار - علاف و خونه نشین . نمیدونیم چه باید کرد .

سمانه (مونده بود ....هاج و واج ....) : نظرتون اینه که باید ظرفیت دانشگاه ها کم بشه ؟

ساده : نه . خانم شما هرجور خودتون میخوایین برداشت میکنین ؟ بنده عرض کردم بیکاری روزگارمون رو سیاه کرده . اینجوری که ظرفیت دانشگاه ها افزایش پیدا کنه . یعنی تعداد علافهای باسوادمون افزایش پیدا کنه ..... ولی ظرفیت دانشگاه ها کم بشه . یعنی تعداد علافهای بی سواد افزایش پیدا کنه ....... ما علاف باسواد داشته باشیم بهتر از اینه که علاف بی سواد . این تازه غیر از پشت کنکوری های افسرده و دلزده ای که رو دست خانواده هاشون باد کردن ...

سمانه ( از این مدل جواب دادن من داشت خندش میگرفت ....): خب شما چه پیشنهادی دارین برای جوانان برای یافتن یک شغل خوب و مناسب .

ساده : فقط دنبال یه پارتی خوب باشن . یه پارتی کار درست .

سمانه ( خندش گرفته بود ..) : غیر از اون .شما به عنوان یک کارشناس نظر خودتون رو بفرمائید .

ساده : پارتی و دیگر هیچ .

سمانه ( حالا دیگه جدی ..): نه به نظرتون چه عواملی در ایجاد موقعیتهای شغلی برای جوانان موثر هستن ؟

ساده ( جدی و خیلی محکم ...): پارتی . خانم محترم خود بنده الآن بیکارم ..... ولی تمام تجربه های کاریم . فقط به دست خیرخواهانه ی پارتی هایی که داشتم فراهم شده .

                         

سمانه: خب به نظر شما امیدی هست به بهبود وضع کنونی ؟

ساده : ببخشید متوجه نشدم .

سمانه: عرض کردم . امیدی هست ؟

ساده : امید ؟!!!!  ...... بله امید که هست . حسن هم هست ..مرتضی . حسین . محسن .......همشون هستن . 

مینو کات داد ..........

سمانه : خیلی بد حرف میزنی ساده ...خیلی ...

میدونی یه جاهایی آدم مجبورِ بر اعصاب خودش مسلط باشه . آروم بودم . سعی میکردم آروم باشم .

هنوز تمام اون تصاویر جلوی چشمم بود ......هست .

بچه ۷-۸ ساله ای که لابلای آوارها دنبال ....

دهان پر از خاکِ بچه ۳-۴ ساله ای که روی دست امدادگر صلیب سرخ بود .

چهره ی خون آلود بچه های ۵-۶ ساله ای که روی دست مردمی که برای کمک اومده بودن ......

دلم پر از فریاد بود . پر از خشم و فریاد . از دست تمام اون دوستان عزیزتر از جانی که کشته مرده ی تمدن آمریکایی هستن .   

هر چی بهشون میگی بابا تو که تمام سرمایت رو داری برمیداری ببری اونطرفا . خب خیر سرت همینجا بایست و به کار بگیر . میگه : اینجا فایده نداره . من با این موقعیتم که مثلا خیلیها میشناسنم . باز هم پولم رو میخورن . شرکتهای خصوصی که خوردن و یه آبی هم روش . بازم یه امیدی به شرکتهای دولتی هست که وقتی میگن بعدا میدیم . یه روزی روزگاری میدن . ولی ...... به هر حال این وسط این منم که ضرر میکنم . کار کردن اینجا فایده نداره .

دلم نمیاد بزنم وسط کلامش . وگرنه دلم میخواست سرش داد بزنم . بگم : آخه بنده ی ساده خدا . (هرچند اصلا بهش نمیاد) تو مطمعنی که اونها که تو رو یه آسیایی . یه ایرانی . یه مسلمون میدونن . حقت رو میدن؟؟؟؟؟؟  

برق آفتاب بود . نور چشمم رو اذیت میکرد . ولی این مینو عین خیالشم نبود که ما رو زیر آفتاب نگهداشته تا تمام منوهای دوربین رو تست کنه ......

 

یادت بخیر خانوم جون....

میدونی کلی دلم واسش تنگ شده .

                               

برای خانوم جون . برای دعاهای شب جمعه یی که میخوند .....یا دائم الفضل ....

برای حرفهای سروساده ای که میزد ... برای دل صافش . برای کلام دلنشینش ........برای خودش . خودش ...

توی تمام عمرم آدم سروساده ای مثل خانوم جون ندیدم . ندیدم ...........ندیدم .

چهل روز از رفتنش گذشت ........چهل روز .

         

 

چهل روز گذشت از اون روزی که چشمهای مهربونت رو و زبان خوش بیانت رو برای همیشه بستی .

خانوم جون یادت هست اون شب و روزهایی رو که با هم و کنار هم میگذروندیم ........

خانوم جون یادت هست . اون شب رو که نشستم کنارت و .........و اینقدر قربون صدقت رفتم تا راضی شدی از سالهای دور از ابتدای زندگی مشترکت برام بگی ....... از خاستگاری و نامزدی و ....از مراسم عقدت ......... و...... از مادرشوهرت و البته (باباجون) شوهر عزیز تر از جانت برام بگی . یادته باباجون از اتاق اومد بیرون تا دید من و تو داریم از گذشته ها میگیم و من هم دارم مینویسم . کلی عصبانی شد ........

آره یادته ؟

چقدر باحال شده بود . آخه باباجون عصبانی شده بود که تو داشتی دستش رو روو میکردی . آخه باباجون همیشه کللی از عشق و از جانگذشتگی هاش که در حق تو و بچه هاش کرده بود میگفت . همیشه خودش رو مرد فداکار زندگی معرفی میکرد . ولی تو داشتی برای گوشهای تیز من دستش رو روو میکردی ..........

من دهنم باز مونده بود که آخه مگه میشه ...... باباجون .....!!!!!!!!

سلام . روزت خوش

 

               .

     این خوشگل خانوم رو میبینی اون پایین . دل من رو برده . یه جورایی شده عشششششششق من .

ناناز خانم .

میدونی امروز کلی سرحالم . راستش هنوز جز یه نمه درس و مشق و مطالعه برنامه ی دیگه ای ندارم . ولی امروزم با انرژی شروع کردم . امیدوارم با انرژی هم ادامش بدم .........

امیدوارم تو هم با انرژی شروع کنی . امیدوارم تو هم دلنگرانی از جایی نداشته باشی .......

امیدوارم تو هم با نشاط باشی . با لبخند روزت رو شروع کنی . دلگرفته نباشی ...........

                 

 میدونی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه نمیدونی . امیدوارم هرگز هم نفهمی . چیو؟؟؟؟؟؟؟/ عرض میکنم .

امیدوارم هرگز معنا و مفهوم درد رو نفهمی . درک نکنی .

امیدوارم هرگز عمق زخم رو حس نکنی .

امیدوارم هرگز داغی غلطیدن اشگ رو روی چهرت حس نکنی.

امیدوارم هرگز اجازه ندی عهدی شادابی و نشاط رو از روح و جسمت دور کنه .

امیدوارم هرگز لابلای دوست و رفیق رفقات . لابلای فک و فامیلات کسی پا روی نقاط حساس دلت نگذاره .

امیدوارم هرگز شاهد ترک خوردن شیشه عمر عزیزانت نباشی. 

امیدوارم .............

امیدوارم همیشه شاداب باشی . مثل گل نرگس

 

حسرت به دل.....

 

 

دلم لک زده برای یه لبخند که از ته دل باشه . یه لبخند که ..........

 

دلنما

 

رسم دلنما رو یادتون هست .

یادش به خیر اون روزا که عین بچه مثبتا درس خون بودم .

اون روزا دلنما یه معنا داشت ........

ولی . امروز برام معنی دیگه ای داره

این هم به بهانه ی روز قلم

دلنوشته -۲

 

                 

 

    یک هفته به همین زودی گذشت . خانوم جون درست نیمه شب پنجشنبه هفته گذشته آروم .............پر کشید . میگم پر کشید چون واقعا عزیز بود . وجودش سراسر محبت بود . عشق بود . ولی خب این اواخر داشت بخاطر بیماریش اذیت میشد .

   خدا وکیلی بچه هاش عاشقش بودن دوستش داشتن ......

   و بخصوص این دو . سه ماه آخر مثل پروانه دور برش می چرخیدن . البته منهای اون یکی پسر ناخلفش . مگم ناخلف و ازش حرف دیگه ای نمیارم . چون به یاد آوردنش هم کفاره داره ....... بیخیال

   این روزها همه داغن .........

   کارهایی رو که رسمی باید و وظیفشونه باید انجام بدن دارن انجام میدن ......مراسم ها یکی یکی داره برگذار میشه ......... ولی ..هنوز سر همه به واسطه این مراسم ها شلوغه . هنوز وقت نکردن بشینن. و چشمشون بیوفته جای خالی خانوم جون . هنوز داغ ِ از دست دادن خانوم جون . از دست دادن دعای خیر خانوم جون که همیشه همراهشون بود رو احساس نکردن . فقط گه گاهی یکیشون میزنه زیر گریه و بی اختیار بغضش میترکه . و دیگران که خودشون هم چشمهاشون مواج شده سعی میکنن با حرف توی حرف آوردن جو رو از توی اون حال در بیارن . و شاید این وسط خاله پرستو از همه بیشتر اشک ریخته و ناآرامی کرده ....... آخه خاله پرستو تغریبا همه وقتش کنار خانوم جون بود و البته از همه هم دل نازکتره ........

    امشب شبه هفته خانوم جون بود . خونه دایی جون . هم  نازیلا شنبه امتحان داشت هم زندایی .ااااااااااا با اون همه کار ..... ما که فقط ظرفهای بعد از شام رو شستیم داشتیم نفله میشدیم . دیگه چه برسه به این بندگان خدا ...... تا چند روز دیگه باید فقط اسباب اساسیه خونشون رو مرتب کنن ...الله اعلم .

قبل از اینکه شام برسه . توی اتاق نازیلا ... اسباب سالاد رو آوردن تا ما بروبچ ظرفهای سالاد رو بچینیم . جونم واستون بگه .

we have yedoone dokhtar khale . ke in armanestan univercity mired .

ما هم دیدیم نمیشه که یه دختر خاله خارجکی داشته باشیم آ از هنری خارجکیش استفاده نکنیم که ....... آقا گرفتیمش به کار ...آآآآآآآآآآ بنده خدا رو نه تنها اینجا بلکه توی سفره چیدن و غذا کشیدن و ......خلاصه .... آره دیگه خارجکیا رو هم گرفتیم به کار .

سفره که پهن شد ...تازه فهمیدیم ااااااااااا جا کمه . خودمون جا نداریم سر سفره بشینیم .. ملت که نشستن . تازه خودمون همینجوری که راه میرفتیم و تعارف میکردیم . شوخی شوخی ایستاده شام هم میخوردیم .

    نه بابا ... ما خیلی هم نامرد نبودیم . دختر خاله خارجکیمون خودش شام نخورد . به جان خودم ما تعارفش کردیم . ولی همش می فرمودن من شام نمی خورم ......

   آخه شما ها مگه آی کیوتون کمه ؟!!!!! نمیدونین هنوز . خارجکیا همشون رژیمی هستن . در مصرف انرژی به شدت صرفه جویی میکنن. مگه نمی دونی اونا همش از انرژی هسته ای استفاده میکنن . خب انرژی هسته ای هم که گرونس . نمی تونن مثل ماها زیاده روی کنن ...خب بحث سیاسی شد . بریم سر سفره .....

من و بروبچ توی آشپزخونه بودیم و مشغول سرویس دادن به میهمانان محترم که چشممون افتاد به آستانه درب ورودی . دیدیم ااااااااااااااااااااااا یک سری از بروبچ از جمله نازیلا کباب بدست مشغولن .

دیدم راه بستس...... به هر ترفندی بود خودمون رو گذاشتیم دم در .......تازه چشممون به جمال دایی جون روشن شد . دایی داشت به هیئت اجرایی حال میداد . اساسی. ایستاده نمیدونم چندتا کباب اون هم تیکه تیکه خوردم ...ولی دیگه داشتم مرحوم میشدم . که خاله پارچ نوشابه اصیل ایرونی رو آورد . ........ سر سفره ننشستیم ولی گمون کنم ما مثلا هیئت اجرایی ..... یکی دو سه پرس زدیم تو رگ .

     دم در . ولی زن دایی بنده خدا تنها کسی بود که همش در حال راه رفتن بود . ازاضطراب اینکه مبادا یه جای کار لنگ شده باشه . مدام در حال تعارف کردن بود .......حول حول ......... شام خورده و نخورده سفره رو باید جم میکردیم ...........

دیدی ....

دیدی گفتم همه مشغولا و اصلا یادشون نیست . همه هنوز داغن . این فقط عکس خانوم جون بود اون گوشه روی میز .......

 

       

البته همه مطمعن بودن که خانوم جون و باباجون روحشون از همیشه شادتر و آروم تر هستش . جون میدیدن بچه هاشون و فامیل همگی دور هم جمعن . 

یک ساعت بود داشتیم ظرف میشستیم ......... اااااااااااا تموم هم نمیشد . به نازیلا گفتم : راستش رو بگو . امسال چنذتا مهمونی داشتین ؟؟؟؟؟؟ 

امسال چندتا مهمونی داشتین که ظرفهاشو نشسته بودین و امشب آروم آروم لابلای این ظرفها آوردی دادی ما شستیم ........   

می فرمایند زیاد نبود.............

 

دلنوشته -۱

 

داشتم فکر می کردم گاهی الطاف دروغین آدمها چقدر نخ نماست . و چقدر باید حماقت کرده باشم در قبول بار منت آن الطاف حضرات ( کار هرگز نکرده وقتی انجام شد دیگه شده ) . و الهی و ربی منلی غیرک .

قربون خود خدا برم که همه جوره هوای بنده های ناخلفی مثل من رو هم داره . میدونی ....گاهی برای آدم خیلی سنگین تموم میشه که آدمهایی که حتی تو را ندیدند بشینن دورهم تصمیم بگیرن که دیدن فلانی برای جمع دوستان ما چندان هم جالب نیست (حتی به صراط کج تقیم منحرف میشن )

 

اینها البته حالا اتفاق نیوفتاده . اینها فقط خاطراتیست که یادآوری شده . البته بی مناسبت هم نیست . مناسبتش رو میخوایی؟ گفتنی نیست .

می دونی گاهی این آدمهایی که بعنوان بزرگتر و آدمتر و ... اطرافت هستن نگاه تحقیر آمیزشون سنگین برات تموم میشه . ولی بعد با خودت میگی : آخه آدم سروساده ! به تو چه که پا تو کفش بزرگان کنی . اونها هم برای خودشون چارچوبی دارن که شاید .........مرز بین خودشون و آدمهای سروساده ای مثل تو رو باهاش مشخص میکنن .

حماقت رو اونجایی مرتکب شدی که جو گرفت تو رو و خودت رو خواستی داخل بازی بزرگان کنی . تو اگه پرتابت هم خوب شده باشه . هم بازی بزرگان که بشی زود زمین میخوری . و این طبیعت بازی با آدمهایی که بزرگن یا خودشون رو بزرگ میدونن .

همیشه از مردانی که به دختر جماعت از پس پرده حرف زدن . چون وقتی دارن باهاش حرف میزنن به دختر بودنش هم فکر میکنن متنفر بوده و هستم و خواهم بود .

همیشه از مردانی که با دختر همکلام نمیشن که مبادا به وجه اجتماعیشون خدشه ای وارد بشه متنفر بوده و هستم و خواهم بود .

همیشه از مردانی که جلو همسر و خواهرهای خودشونم میگیرن برای وارد شدن به عرصه فعالیتهای اجتماعی ( از هر نوعش ) متنفر بوده و هستم و خواهم بود .

آدمهایی که به خواهر و همسران خودشون اونقدر اطمینان ندارن که .......

آدمهایی که زن رو ضعیفه میبینن .

تند نمی رم ...نه ....تند نمی رم .

توی جماعت مثلن بچه مسلمون از این آدمها بیشتر هست .

تو میدونی من چند شب خورد و خوراکم گریه بود تا فقط اجازه داشته باشم توی انتخاب رشته کنکورم مهندسی برق بزنم ؟

بچه بودم فکرم این بود که در جامعه فردای من اگر 10 تا مدیر زن قرار کاری رو بدست بگیرن . چرا هر پنج میدر زن از جماعتی باشن که از جنبه اعتقادیشون راه و روشی غیر از آنچه حضرت زهرا(س) به من آموخته را در پیش میگیرن ؟؟؟

پس به اندازه خودم . اول سعی کنم بشوم آنچه باید و اعتقاداتم رو محکم کنم و البته آنچه توان دارم بکار بگیرم تا یکی از اون 10 نفر باشم . اینجوری به سهم خودم یک قدم برداشته ام .

یک قدم برداشتم تا بفهمونم ......( خوب بگذار زیادی هم جو گیر نشم ) . هرچند حرف بسیار دارم . بسیار .

می دونی نکته تلخش کجاست .

اونجایی که همه توی فامیل منو تشویق به ادامه تحصیل توی رشته خودم رو میکردن و پدر خودم تمایلی نداشت . البته بعدها راضی شد . وقتی دید با حفظ خیلی مسایل میشه جوشکاری هم کرد . میشه دهن خیلی ها رو سرویس کرد . میشه فهموند هرچه سروساده تر موفق تر .

اونجایی که وقتی کاری رو توی دانشگاه بدست میگرفتم . همون ردیس (جانماز آبکش ) دانشگاه با تردید به انتخاب من برای کار نظر میداد . البته وقتی نتیجه کار رو میدید . میبست دهان مبارک را .

 

اونجایی که رئیس استانی اداره .فقط به تصور اینکه محجوب بودن رو میشه به مظلوم بودن و بی زبون بودن تعبیر کرد . حرف زور میزد و جلوی 70 -80 نفر ارباب رجوع  از همه قشری توش بود فریاد میزد که چرا ..... البته وقتی رودر روی حضارت وقتی در دهن مبارک رو باز میکردن و آنچه توان داشتن در صداشون بکار میبستن فریاد میزدن. من هم جواب قانع کننده ام رو با فریادی به همون بلندی  میدادم که نتونه جواب بده . دهان مبارک بسته میشد . و از فردای آن روز یاد میگرفتن که بجای احانت . احترام بگذارن .

 

اونجایی که حضرات از اینکه یه دختر وبلاگی سروساده ( و جتما به نظر ایشان . یه ضعیفه وبلاگی) از یه مهمانی یا چمیدونم یه دیدار وبلاگی خبر داشته باشه و یا دور از جون - زبونم لالل - روم به دیوار - (استغفرالله ) قصد حضور هم داشته باشه کلی بهشون بر بخوره که چرا دیگران آدم فروشی نمودن . چرا دیگران تا تقی به توقی می خوره هر کسی و ناکسی رو خبر میکنن ....البته اینجا دیگه اگه زبون درازی هم کرده باشم و جواب داده باشم . گستاخی و نامردی از من بوده . چون اونقدر قبلش من رو مدیون کرده بودن که چنین جاهایی در دهنم رو ببندم . ولی ......چه کنم که هرگز یاد نگرفتم ..........

میدونی شاید خیلی نمک به حروم باشم که نمک بخورم و نمکدون بشکنم .

شاید خیلی نامرد باشم که هنوز عرق زحمتهایی که به دیگران داده ام خشک نشده شاخ و شونه بکشم .

شاید خیلی گستاخ باشم که هنوز تشکر از دریای محبتهاشون نکرده هرچی از دهنم دربیاد اینجا بنویسم .......

ولی . اینجا رو باز کردم که گاهی هم چرکنویس دلنوشه های درهم برهم خودم باشه .